زندگی محبوس در قفس های نقاشی

· · ─────── ·𖥸· ─────── · ·

موسیقی از کلود دبوسی 
         ܀ختر مو بور 
نامی که پدر سوفی روی سوفی نهاده بود /دنیای سوفی

· · ─────── ·𖥸· ─────── · ·

 

in the midst of The darkest heat -  

با کفش های چرمی ساده به رنگ چوب کوچکم، روی کاشی های تیره ای که از تمیزی انوار را منعکس میکردند، قدم برمیدارم.

با هر گامی که برمیدارم، نگاهم را از روی نقش و نگاره ی  یک تابلو روی تابلویی دیگر جابجا میکنم.

تابلوهایی که هر یک نماد بخشی از زندگی ام بوده اند.

برای دیدن هر تابلو اندکی درنگ میکردم و با کمی تامل روی جزئیات و نقش و نگارها، باز هم به این نتیجه میرسیدم که : « این یکی هم باز یکیست مانند قبلی های نوع خودش! »در سالنی مملو از تابلو های متنوع رنگارنگ بودم، تابلوهایی که، حال نام انهارا «جرعه ای از زندگی » نهاده ام.میان تابلو ها قدم برمیداشتم، و به سمفونی ای که گوشم را نوازش میکرد، با دل و جان گوش فرا میدادم. تا اینکه روبروی یک تابلو متوقف شدم.

در آن تابلو، نوری عجیب و بسیار درخشان رخ نمایی میکرد ، که درست در میان ان نور و موج هایش دستانی به زیبایی و شکوه تمام عمر خویش میدیدم، گویا جنس آن دستان با تمام تابلو متمایز بود، جز بقیه تصویر نبود. انگار اصلا متعلق به آن تابلو نبود.

در گوشه ای از تابلو، شخصی را دیدم. او من بودم. منی بودم میان صدها هزار آشوب ، تاریکی، درد و رنج. سیاهیایی که حال برایم رنگ باخته بودند.

کمی دقت کردم، منی که در تابلو رخ به جلوه گذاشته بود، کلاهی بر سر داشت، کلاهی بسیار ملموس و آشنا. درسته. آن کلاه را میشناختم، کلاهی بود که خودم آن را ساخته بودم، کلاهی از جنس امید های بیهوده به آدمیان. کلاهی که اجازه نمیداد آن نور درخشان و دست های گرم و لطیف، پوست یخ زده زده از فقر ناامیدی ام را بنوازد.

کمی سرم را کج کردم و درحالی که داشتم به زندگی ام که حال در قفسه هایی به رنگ نقاشی و میله هایی از جنس قاب چوبی تابلو بودند، مینگریستم، دستم را زیر چانه ام زدم و سعی کردم عمیق تر بنگرم.

سعی کردم چیزی را ببینم که تمام عمر خویش ان را نیافته بودم.

آن تابلو... آن تابلو با من حرف هایی داشت.حرف هایی که همه دست به یکی کرده بودند تا به هر نحوی به گوش من نرسد.صدای سمفونی که از ابتدا گوش هایم را نوازش و افکارم را به رقص وا میداشت، حال داشت کم کم زیر غباری از افکار ناپدید میشد.

آن تابلو... انگار.... انگاری که با ملایمت عجیبی که داشت، درحالی که موهایم را از چهره ی غم گرفته ام کنار میزد.

میگفت که یک عمر سرمایه امیدم را خرج انسان هایی کرده ام، که خود در زندگی از من عاجز تر بودند. میگفت که چقدر و چقدر درگیر چیزهای کوچکی شده بودم که مرا از موضوع اصلی ^خویشتن^ و ^خالقم^ به دور نگهمیداشت.

تمام عمری که صرف انتظار برای جرعه ای کمک از سمت انسان هایی عاجز تر از خود بوده ام.... همیشه دستان گشوده ی او به انتظار من در نوری خیره کننده ایستاده بودند، و کلاه غفلت مانع از دید من بود.قهرمان تمام دوران ها و زمین در حماسه ای که شاید تنها ما ان را حماسه مینامیم.... نه، شاید باز هم جز پوچی نباید عنوان دیگری را طلب کند. و اما در تمام این دوران ها، در تمام موفقیت ها و شکست ها، امید ها و ناامیدی های بشریت، تنها سوی امید و قهرمان دوران ها، تنها خالقی است که با دریایی از بخشندگی، زیبایی، مهربانی، منتظر سیراب کردن بندگانی است، که خود را به کاسه ای گل آلود آب راضی کرده اند.

14001028-

  • 𖦹𝐒𝐨𝐮𝐥 𝐨𝐟 𝐨𝐥𝐝 𝐭𝐫𝐞𝐞 .
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
Designed By Erfan Powered by Bayan